می خواهم لب حوض خانه پدربزرگ بنشینم و قصه بزرگ شدن و صبور بودن را بشنوم. شاید آن را یاد گرفتم و فردا آن را برای اهالی شهر خودم هم بخوانم ، جایی که کوچکی ام را گذراندم....
می خواهم چشمهایم را بشویم در دریایی از امید و بدوزم به انتهای جاده سرنوشت و بگویم نزدیک است آبادی ، نزدیک است خوشبختی...
می خواهم با خودم آشتی کنم و محله را خبردار کنم که ای
من هم مهربان شدم من هم زندگی را فهمیدم
پشت دریا شهری است پشت دریا نوری است
قایقی خواهم ساخت باید امشب بروم....
|