باسمه الله القیوم الشهید
برف می آمد و اشک،و فرشته ها می آمدند پایین که سلامشان کنند و شهیدان ارومیه می آمدند استقبالشان؛حمیدباکری،آقا مهدی و شفیع زاده و ...
حمید باکری ایستاده بود و آرام لبخندمی زد. احمد کاظمی می دوید که بعد از بیست و دو سال دوری، آقا مهدی را در آغوش بگیرد. از«بدر» تا حالا ندیده بودش. حسن شفیع زاده آمد نزدیک هواپیما و از پشت سر دستانش را گذاشت روی چشم های غلامرضا یزدانی. دستانش را که لمس کرد. خنده همه صورت یزدانی را پر کرد. گفت: شناختمت اما یه چیزی بگو که مطمئن شوم.
شفیع زاده با آن لهجه تبریزی اش گفت: «توپچی که از گلوله توپ نمی ترسد». آخرین جمله ای که در دنیا گفته بود. یزدانی خندید، بلند و شیرین. صورتش پر شده بود از خنده. دست شفیع زاده را تا جلوی دهانش کشید پایین و بوسید. بلند شد و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
حالا بقیه فرماندهان شهید توپخانه سپاه هم رسیده بودند: علیرضا ناهیدی، مصطفی تقی جراح، حسن غاری، سید یوسف کابلی، جعفر نجفی آشتیانی، حبیب الله کریمی، کمال ذوالانوار،محسن نورانی و ...
شهیدان توپخانه صف کشیده بودند برای استقبال فرمانده شهید توپخانه سپاه «سردار شهید غلامرضا یزدانی»
همه می دانستند که یزدانی بارها وصیت کرده بود که او را در کنار هم رزمی به خاک بسپارند که با هم شهید می شوند و احمد کاظمی گره این وصیت را گشود. خود احمد هم وصیت کرده بود که پیکرش را در تخت فولاد اصفهان و کنار حسین خرازی در خاک بگذارند.
احمد کاظمی گفته بود: از کنار قبر حسین خرازی دری به بهشت لقای پروردگار باز است.
والسلام
«برگرفته از ویژه نامه شهدای عرفه دی ماه 1385 »
|