چو رخت خویش بربستم از این خاک همه گفتند با ما اشنا بود
ولیکن کس ندانست این مسافر چه گفت و با که گفت و از کجا گفت
اول سلام سلامی به زیبایی گلهای همیشه بهار
دوم دودل بودم که درباره چی بنویسم ورود ایران به جمع سی و یک کشور دارنده چرخه سوخت هسته ای سفرنامه جنوب و خاطرات به یادماندنی آن و لحظات نابی که در بیمارستانهای صحرایی،غروب غمبار شلمچه،خیش شدن زیر باران زیبای دوکوهه گذرانده ام. ولی الآن می خواهم در مورد کسی بنویسم که ستایشش می کردم و خواهم کرد. کسی که با آثارش جاودانه ماند.او که به شهادت دستنوشته اش مرگ را به بازی گرفت(و به قول یکی از دوستانش با عزرائیل عشقبازی کرد) او که می دانست رفتنی است و به زیبایی نیز رفت. او که دغدغه اش جنگ جانبازان و فرزندان شهدا بود و هر زمان که می خواست کنار بکشد دست تقدیر او را به جایی می کشاند که می بایست. باور کنید چندان اورا نمی شناختم فقط می دانستم که آن را می سازد که به آن اعتقاد و باور دارد و او کسی نبود جز رسول ملاقلی پور.
چهل و دو روز از وداعش با زمینیان و پیوستنش به عرشیان می گذرد. خوب یادم است شبی که این خبر را به من دادند باورش نکردم و به گمانم شوخی آمد اما وقتی تیتر روزنامه های روز بعد را دیدم به تلخی تمام باورش کردم و آن تیتر چنین بود((میم مثل رسول ملاقلی پور مثل مرگ)).
یا علی
|